بعضی فقظ بعضی از آدم ها رو که می بینم . وقتی می بینم شعورشون خیلی بالا تر از منه. وقتی می بینم قدرت درک و فهمشون خیلی خیلی بالاتره. حیفم میاد. با خودم میگم ای کاش می شد این آدم ها رو پس انداز کرد. ای کاش یه جایی رو داشتم تا این ها رو برای خودم نگه دارم. اونقدر نگه دارم تا بتونم درکشون کنم. بفهمم شون. حیف. حیف که نمیشه.
به سلامتی بعد از 34 سال پرزیدنت مون هم با پرزیدنتشون چاق سلامتی کرد. CNN هم که رفع فیلتر شد. فقط اگه مدیر بانک مرکزی ( به اصطلاح آقای سیف ) کا رو با حرف هاش خراب نمی کرد . بنده به ضرس قاطع فردا رو عید اعلام میکردم.
همه جای دنیا تندرو هست و هیچ ربطی هم به دین و مذهب آدم هاش نداره. حالا باید دید تند رو های کدوم سرزمین بیشتر به مردمشون ضرر می زنند. خودتون مقایسه کنید:
ابدا قصد توهین ندارم فقط در مغز ناقصم نمی گنجه.
بالاخره این شتریه که دم خونه هر لپ تاپی می شینه. بعد از 5 سال علی رغم میل باطنیم مجبور به خرید یک لپ تاپ جدید شدم. و بابت این موضوع 2/640/000 تومان نیز پیاده شدم.
لپ تاپ قبلی به دلیل شدت جراحات حتی قادر نبود خودش رو خنک نگه داره و در موقع ران نمودن نرم افزار ها هم دچار آنفارکتوس می شد.
تعویض لپ تاپ یه جورایی مثل اساس کشی می مونه و این پست اولین پست در منزل جدیدمان محسوب می شود. از Dell vostro 1500 به ASUS K55VD.
خدا حافظ Dell عزیزم و ممنونم ازت بابت معرفتت و همراهیت در این چند سال.
خداحافظ همین حالا.
حالا ما موندیم و این همه کار عقب افتاده و یه نیمچه سرماخوردگی.
1- عمه پدرم زنگ زده میگه: سلام . . .جان. شنیدم داری دکتر میشی. خودم اولین مریض ات میشم. اول از همه باید پا درد منو خوب کنی.
میگم: سلام عمه خانم. دکتری من از اون دکتری نیست.
میگه: دکتر دکتر دیگه.
2- خواهرم در کتابخانه محلمان( همون کتابخانه ای که بنده هم در دوران دبیرستان می رفتم ) ثبت نام کرده. دیشب هم با دوستش اونجا قرار داشتند تا درس بخونند. به لحاظ محیط نا امن پارک بنده مجبور شدم در اون یک ساعت و نیم پشت در کتاب خانه در پارک بنشینم و منتظر بمونم. وقایع زیر شهودات بنده از محیط داخل پارک بود:
- دختر خانمی حد اکثر 15 ساله به همراه سه آقا پسر مشغول کشید قلیان بودند. در نهایت هم با رد و بدل نمودن یک فحش آبدار از هم خداحافظی نمودند.
- خانم جوانی در صندلی کناری من نشست. چند دقیقه بعد پسر جوان دیگری آمد. از اون خانم بسته کوچکی گرفت. داخل سیگارش ریخت و با هم شروع به کشیدن اون سیگار ها کردند. بعدش هم به صرف چای.
- سه دختر خانم از جلوی بنده رد شدند. در همان حین با سه آقا پسر ( چند متر آنطرف تر) به صرف فحش هایی ( در حد اسگل و . . .) و باخت استقلال از همدیگر پذیرایی کردند.
- در این یک ساعت و نیم حتی نگهبان پارک هم مشاهده نشد.
- مسئول کتابخانه از نا امن بودن پارک اظهار نگرانی می کرد و می گفت عصر ها که همکارانش می روند و او باید اضافه کاری بایستد از داخل درب کتابخانه را می بندد.
توجه بفرمایید که محل ما نه دروازه غار است و نه نازی آباد. منطقه ما در کنار خ شریعتی و در مجاورت یکی از ساختمان های مرکزی وزارت اطلاعات است که یکی از امن ترین نقاط تهران محسوب میشه.
3- بدلیل عمر بالای لپ تاپ تصمیم گرفتیم سر ایشون هوو بیاریم. برای همین دیروز را در مراکز فروش چرخی زدیم. با یک برآورد با مبلغ 2/700/000 تومان می تونم روز شنبه یک لب تاپ ASUSجدید بخریم.
4- بدلیل همیشه در سفر بودن (بیش از 12 بار سفر در شش ماه اول امسال) تصورم بر این است که با خرید یک تبلت نیازی به کشان کشان نمودن لپ تاپ جدید نیست. که نیاز به بودجه ای 1/200/000 دارد. 500/000 تومان کم داریم که انشا الله به برکت پروژه های جدید تا یک ماه دیگر دستگیرمان می شود.
5- عکس های زیر تماما از سایت های اجتماعی کپی شده. شاید به نظر شما بی ربط باشند ولی به نظرم با هم ارتباط جالبی دارند.
5- یادم رفت بگم. کد لتیس بولتز من بنده بالاخره ران شد و این یعنی بنده حل معادلات به این روش رو یاد گرفتم. خوبه موضوع مقاله بعدیمون دراومد. حل معادلات مقاله قبلی به روش لتیس بولتز من.
6- امروز درس تعطیله و فقط و فقط باید بر روی پروژه های "عند المومنین" کار بشه.
7- تا سه شنبه سرم تا حد لا لیگا شلوغه. بعدش هم میرم مشهد و بر میگردم. دعا کنید تلف نشم.
8- بقول مشهدی ها: "به ته مونده ی شرافتم" قسم
1- در مسیر رفتن تا کرج از بریز و بپاش های دوستان قوه قضاییه شنیدم. بقول یه بنده خدایی که می گفت:" اگه به خدا اعتقاد ندارید لا اقل به معاد اعتقاد داشته باشید. بدردتون می خوره."
2- از یه جای معتبر شنیدم در محدوده کرج دیگه مجوز تاسیس مرکز ترک اعتیاد نمیدن. از بست که این کار سود آوره و مشتری زیاد داره در اون محدوده دیگه از مراکز ترک اعتیاد اشباع شده.
3- بخیه بزنید لبخند را به لبتان . بعدا میگویم چرا.
4- سه راه برای حمعه پیش رو دارم:1- برم کوه 2- بپشینم پای مقاله و درس و پروژه های کاری 3- برم کوه.
موندم راه اول رو انتخاب کنم یا راه سوم رو؟!؟!
5- فیلم روز های زندگی رو دیدم. برای منی که از تلویزیون و مشتقاتش بیزارم بدک نبود. لا اقل 45 دقیقه اولش رو یه ضرب دیدم.
1- دو روزه کار و زندگی ما شده سر کله زدن با کد لتیس بولتزمن در محیط نرم افزار متلب. دقیقا مثل این می مونه که با تانک بری شکار آهو. منتها run که می گیرم درست جواب نمیده.
جدای از همه بد قولی هام
جدای از همه حرف هایی که زدم و پای هیچ کدومشون نایستادم.
جدای از همه همه همه گناهام.
امام رضا من هنوز سرباز شمام. البته اگر لایقم بدونی. کوچکترین و ضعیف ترینشون. اما امیدم به شماست.
منو از خودت نرون.
تولدت مبارک امام مهربان من. امام مهربان من. امام مهربان من.
توضیح: برنامه این سفر با خبر بستری شدن پدر یکی از عزیزان در بیمارستان هم زمان شد و لطف اصلی سفر رو از بین برد. این پست رو هم نوشتم که تجربه های این سفر از یادم نره و گرنه نوشتنش لطفی نداشت.
دو هفته قبل از برنامه برای همه چیز پیش بینی و برآورد اولیه شده بود. و در حالی که در روز چهار شنبه بنده داشتم یک روز قبل از برنامه از سفر سه گانه ی خودم ( تهران - محمود آباد- تهران - مشهد) به تهران بر می گشتم، یک پیامک همه چیز رو تغییر داد: " برنامه کنسل شد"
خیلی هم ناراحت نشدم. 8 روز سفر که چهار روزش فقط و فقط دوندگی بود، حسابی خسته ام کرده بود.
صبح روز پنج شنبه خرس کوچک تماس گرفت و آخرین خبر رو داد: " گفتن اگه ساعت 4 صبح جمعه در ترمینال صفه اصفهان باشید به برنامه میرسید. ولی خرس بزرگ نمیاد"
اینکه یکی از ما سه نفر در برنامه ای که قرار بود هر سه حضور داشته باشیم نیاد خیلی جالب نبود ولی با لج بازی روح سرکش خودم و کله خری خرس کوچک راهی این سفر 36 ساعته شدیم.
حرکت ساعت 7 عصر از ترمینال آرژانتین: اتوبوس وی آی پی که تقریبا تا اصفهان پرواز کرد و بشدت بد راننده گی می کرد
ساعت 2 صبح رسیدیم ترمینال صفحه و بخاطر عدم وجود جای خالی در صندلی های سالن شنبانه مجبور شدیم در صندلی های بیرونی بخوابیم.
راس ساعت 4 اومدن دنبالمون و از همون اول برنامه عینک بنده از قابش در اومد که درست کردنش یه ذره منو به درد سر انداخت-
چهار ساعت و نیم بعد در استان کهکیلویه و بویر احمد در نزدیکی لردگان از ماشین پیاده شدیم (در انبوهی از درختان بلوط )و مشغول به آماده کردن قایق:
از اون برنامه و شدت آبش میشه فیلم ها و عکس های زیر رو از پرت شدن خودم به درون آب و سقوط من و خرس کوچک از صخره ها بداخل آب میشه در عکس های زیر حس کرد.
پرش از صخره ها بداخل آب( البته نمی دونم این خریت ما دو نفر بود یا بقیه ترسو بودند چون فقط ما دو نفر بداخل آب پریدیم ( یکی دیگه هم یبار شیرجه زد) البته با اجازه سرپرست)
با اینکه درجه سختی مسیر فقط 2.5 بود ولی باز هم در تند آب ها امکان پرت شدن بود که از خوش شانسی بنده در حین پرت شدن من، دوربین سرپرست روشن بود و ازش فیلم برداری شد) البته در تند آب های بعدی بقیه هم بی نصیب نمودند و در آخرین تند آب خود سرپرست به همراه سه نفر دیگه بداخل رود خانه ارمند پرت شدند که متاسفانه فیلمش موجود نیست.
از مزه پرت شدن هم همین رو بگم که در همون چند ثانیه حسابی از آب رود خانه ارمند نوش جان نمودم.( جلیقه نجات منو زیر قایق چسبونده بود) و اگه عینکم رو با بند کفش نبسته بودم تا حالا سه بار گم شده بود.
در بخشی از مسیر هم ما دو تا به درخواست خودمون از گروه جدا شدیم و خواستیم بصورت شناور در آب با جریان آب به پایین دست بی اییم که متاسفانه در جریان یکی از تند آب ها کمر بنده با یکی از سنگ ها برخورد کرد و دارم سعی می کنم درد یادگاریش رو با خوردن ژلوفن فراموش کنم!!!!
محل ورود به رود خانه در استان کهکیلویه و بویر احمد و محل خروج از آن در استان چهار محال بختیاری بود که مسیر طی شده بر اساس نقاط ثبت شده در جی پی اس ام مطابق زیر بود.
در مسیر بازگشت هم پنج ساعت و نیم تا اصفهان در راه بدیم که لطفش فقط و فقط به دیدن ایل های بختیاری بود.
جای همگی خالی در اصفهان پس از صرف شام بدلیل او[ خستگی یک ساعت مانند کارتون خواب ها در چمن های کنار زاینده رود خوابیدیم و پس از سوار شدن به اتوبوس برگشت از شدت خستگی کلا تا خود تهران خواب بودیم.
کل مدت زمان برنامه از حرکت از میدان آرژانتین تا برگشت به همان جا 36 ساعت طول کشید که جزییاتش به شرح ذیل است:
24 ساعت اتوبوس سواری
6 ساعت پا رو زدن در قایق
3 ساعت خوابیدن در صندلی ترمینال و چمن های پارک
3 ساعت جنگولک بازی و صرف ناهار و شام و نماز
3-
ساعت هشت و نیم شنبه شب.
مادرم به اتقاق خواهرم- و دو دختر عمه ام پیاده از خانه ما به سمت خیابان اصلی می روند. قرار بر این بود که 5 دقیقه بعد من و عمه ام در دو ماشین آنها را سوار کنیم.
بعد از 5 دقیقه ما در خیابان اصلی بدنبالشان می گردم ولی پیدایشان نمی کنم.
صد متر جلو تر مادرم را می بینم که دارد تنها و سریع راه می رود.. سریع به سمتش می رودم و از داخل ماشین صدایش می زنم.
جواب نمیدهد. نگران میشم و سریع ماشین را پارک می کنم و به سراغش می رم.
- چرا جواب نمیدی. بقیه کوشن.
- هیچی نگو فقط برو اون پسره رو نگه اش دار.( یه پسر بچه حداکثر 17 ساله)
تا من به پسره برسم. مادرم هم خودش رو دوان دوان به اون پسر می رساند.
-آقا پسر شما از داخل موسسه . . . اومدید بیرون؟
- بله خانوم.
مادرم بی معطلی کشیده ای به صورت پسرک می زند.
صدای مادرم لرزان شد. دستها و پاهاش می لرزید.
- دفعه بعد که خواستی به دختری طعنه بزنی و بهش بخندی اول ببین اونم دختر مثل خودت بی سر و پا است و بعد طعنه بزن.
من و عمه ام که تازه رسیده بود. ماجرا را فهمیدیم.
کشیده دوم رو عمه ام بهش زد.
من هنوز تو شوک بودم که کی بخودش اجازه داده به خواهر و دختر عمه من از روی عمد طعنه بزنه.( هیچ کدومشون اهل جلب توجه و یا مورد مشابه نیستند)
بدون معطلی کشیده ی خیلی محکمی رو به پسره زدم. عینکش شکست.
پسره تازه فهمیده بود اون موقعی که با دوست بی شرف تر از خودش ، تن لش اشون رو به اون دو تا زده بودند مادر من در دو قدمی پشت سرشون بوده.
اولش می گفت من نبودم. بعدش می گفت بابام رو میارم. بعدش هم به من می گفت : بخواهم بزنمت داغونت می کنم.(البته موقعی که این حرف رو میزد صداش بشدت می لرزید )
بی رحمانه گلوش رو گرفتم. داشتم کشیده ی بعدی رو میزم که خدا بهش رحم کرد و با وساطت یه عابر و مادرم از دستم در رفت. با تمام توانش دوید و فرار کرد.
با تمام توانم فریاد میزدم: کثافت. کثافت. کثافت. بی ناموس.(بد ترین فحشی که تاحالا به زبان اوردم)
--------------------------------------------------------------------------------------------------
برنامه ان شب کلا خراب شد. بعد از یک ساعت به خانه برگشتیم. مادرم مرا سرزنش می کند که چرا دخالت کرده ام. برای اولین بار خیلی محکم به مادرم گفتم که کار من درست بود. نمی تونستم دخالت نکنم و از کارم پشیمان نیستم.
مادرم هنوز مرا سرزنش می کند. ولی متاسفانه و یا خوشبختانه من از کاری که کردم پشیمان نیستم.
---------------------------------------------------------------------------------------------------
به جرات می تونم بگم که در اوج اون درگیری تماما بر اعصابم مسلط بودم و قصد آسیب رسوندن به اون پسر بچه رو نداشتم.اصلا و ابدا. فقط می خواستم با زدن اون دو تا کشیده درسی بهش بدم که دفعه بعد اجازه طعنه زدن و خندیدن رو بخودش نده.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
هیچ وقت اهل درگیری نبودم. بارها و بارها بد ترین فحاشی ها نسبت به خودم شده بود اما خیلی عاقلانه با موضوع برخورد کرده ام و بدون کوچکترین عکس العمل و یا حرفی محل را ترک کرده بودم. اما موقعی که کسی برای خواهرم مزاحمت ایجاد کرده نتونستم اون آدم رو بی نصیب بزارم.
---------------------------------------------------------------------------------------------------
نمی دانم اگر این کار را نمی کردم باید چه عکس العملی از خودم نشان می دادم (تا چه حد این عکس العمل درست بود)
یا مثلا اگر خواهر و دو دختر عمه ام انجا شاهد این کار من و مادرم و عمه ام بودند چه اتفاقی می افتاد. (خواهرم از طعنه ان بی شرف ترسیده بود و گریه می کرد)
----------------------------------------------------------------------------------------------------
مادرم هنوز تاکید دارد که کار من و عمه ام اشتباه بوده و نباید دخالت می کردیم. ولی من هنوز نمی توانم قبول کنم.
بدلیل مشکلات قلبی پدرم اصلا و ابدا از این موضوع اطلاع نداره.
آخر شب من و مادرم از بقیه عذر خواهی کردیم. و تاکید کردیم که این موضوع فقط و فقط یک اتفاق بد غیر قابل پیش بینی بود.
هر چند عمه ام تاکید داشت که اون سه تا کشیده حق اون بچه بود.
----------------------------------------------------------------------------------------------------
دیشب هم به همراه خواهرم دو تایی رفتیم بیرون و شام خوردیم و کلی هم به بهانه های مختلف خندیدیم. ظاهرا ظاهرا ترسش برطرف شده. بهش چند بار گفتم که ، مادر، عمه و من هر کدام یک کشیده بهش زدیم و شخصا از شرمندگی اون فرد در آمدم.
------------------------------------------------------------------------------------------------------
واقیعت اینه ما در کثافتی زندگی می کنیم که اسمش رو گذاشتیم جامعه.
خواهرم با سرویس به مدرسه میره و هیچ وقت هم تنها از خونه بیرون نرفته. همیشه و همیشه ما سه نفر (مادرم وپدرم و من)مراقبش بودیم. ولی واقیعت اینه که ما سه نفر همیشه پشتش نیستیم. قراره از یه جایی به بعد خودش مراقب خودش باشه.
دیشب می گفت: منو در کلاس دفاع شخصی ثبت نام کنید.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
2-
فقط و فقط یک سوال ذهنم رو داره می خوره. عکس العمل من تا چه حد بجا بود؟
اگر باز هم این مورد پیش بیاد من دقیقا چکار باید بکنم؟
از یک طرف میگم ما نمی تونیم با همه آدم بد های جامعه بجنگیم.
از طرفی هم میگم این سکوت ما بوده که این بی شرف ها بخودشون اجازه هر کاری در سطح جامعه رو می دهند.
------------------------------------------------------------------------------------------------------
اگر خواستید اظهار نظر کنید قبلش یک سوال از خودت بپرسید.
درسته آدم باید در مقابل خیلی بد تر از این شرایط به خودش مسلط باشه اما اگر شما مادر- برادر و یا پدر بودید و کسی در مقابل چشم شما برای دختر و یا خواهر شما مزاحمت ایجاد می کرد باز هم نظرتون با آنچه الان دارید یکی بود؟
اگر فکر می کنید کارم اشتباه بوده. باز هم خواهش می کنم بهم بگید. منتهی راهکار درست اش رو هم بگید.
------------------------------------------------------------------------------------------------------
1- از بکار بردن کلمات خارج از ادب در این متن عذر خواهی می کنم. قصدم نوشتن واقیعت بصورت کامل بود. حتی اگر مقصر اصلی خودم باشم.
0- هفته گذشته خبر بیماری یکی از نزدیکان با مسافرت 36 ساعته خودم یکی شد. این خبر لذت مسافرت رو ازم گرفت.
در این سفر کوتاه هیجان انگیز اتفاقات جالبی افتاد که اگر حوصله ای بود گزارش اش رو می نویسم.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بُکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند
…
و ضربان قلبت را تندتر میکنند،
دوری کنی!
و به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامی که با شغلت،
یا عشقت شاد نیستی،
آن را عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحتاندیشی بروی . . .
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن…
پابلو نرودا
------------------------------------------------------------------------------------------
یه تئوری هست که میگه : اگه n بار مقاله ات رو بخونه هنوز n+1 ایراد دیگه توش نهفته مونده.