این روزهای من

سرکش
این روزهای من

اومدم مثل آدم زندگی کنم نشد، شاید هم من نتونستم.

آخرین مطالب
  • ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۳۹ توبه
  • ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۴ بخشش

۳ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

 اینکه این وبلاگ رابطه مستقیمی با معنویات من داشته باشه به نظر یه حقیقت مسخره میاد. هر موقع اینجا کم میام بعدش میبینم سرگرم روزگار شدم. یا روزگار سرمو گرم کرده.

 منم که رام نشدنی! دو تا از روزگار می خورم اما لااقل یکی رو میزنم بعدشم برمیگردم اینجا. یه چرخی میزنم. دلم که آروم گرفت باز میرم پی کارم.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 تو روستایی که ما میریم یه رسمی هست: اگه شاخه درختی اونور دیوار همسایه افتاده باشه، صاحب اختیارش خود هسایه است. یعنی مجازه اون شاخه رو قطع کنه یا اگه دلش خواست نگهش داره و میوه اش رو برداره.

مثلا شاخه انار ما افتاده بود اونور دیوار همسایه و به صلاحدید خودش شاخه رو بریده بود.  شاخه پرتقال های ایشون هم افتاده داخل حیاط ما. ما هم که دل نازک.  از قضای روزگار سه روزی که اونجا تنها بودم تصمیم گرفتم پرتقال های اینور دیوار رو بچینم . نبردبان اوردم و رفتم بالای درخت و یه 60 یا 70 تایی (دو تا کیسه) پرتقال های تصاحبی رو کندم. همسایه بقلی در  حیاط ما رو زد و موقعی که درو باز کردم  ایشون با همچین صحنه ای  تو حیاط ما روبرو شد:




  بنده خدا چشمامش گرد شد. توو چشماش دیدم که  داره تصور میکنه من این همه میوه رو از درختش کنم. داشت سکته می کرد بنده خدا.

 حالا منم قسم و آیه که بخدا اینها مال درخت های شما نیست. بنده خدا هی نگاه به درختاش که شاخه هاشون اینور  دیوار بود میکرد. هی به این میوه ها نگاه میکرد. آخر سر براش کلی توضیح دادم که این میوه ها برای باغ اقواممون هست که گفته  از سرایدارش براش بگیرم. مقداریشو خیرات کنم و بقیشو براشون ببرم تهران. خدا رو شکر یه همسایه دیگه هم اومد و ایشون هم حرف بنده رو تصدیق فرمودند. خلاصه برنامه ای داشتیم اون شب.

فردا صبحش برای اولین بار از  اونجا تا تهران رو تنهایی رانندگی کردم. هیچ وقت فرصت نکرده بودم تنهایی برم سفر که این سری توفیق اجباری شد. البته دلیل رفتنم هم راه اندازی ست آپ آزمایشگاهیم بود که خدا رو شکر انجام شد.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 من هنوز یاد نگرفتم چجوری زندگی کنم که خودم راضی باشم. هنوز راضی نیستم.

سر کش
۲۲ دی ۹۳ ، ۰۹:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 دلم حرم می خواهد نه برای زیارت

برای نفس کشیدن

 برای همون احساس شرمندگی همیشگی

 برای همون سر پایین انداختن ها

 برای همون غلط کردم ها و ببخشید گفتن ها

 برای همون نماز های عمه خانوم و مادر بزرگ و آقا کمال و ....

برای همه خیره شدن ها به اون گنبد دوست داشتنی.

 برای همه ی همه ی دقایقی که در صحن گوهر شاد با لذت  همراه با خجالت می گذره

سر کش
۲۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
سلام فرمانده
از لغزش هام میترسم.
 از بد قولی هام می ترسم.
فردا سالروز شهادت شماست. ما که سربازی جا مانده ایم. چشم از کوچک ترین سربازت مپوشان.

سر کش
۰۱ دی ۹۳ ، ۲۱:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر