این روزهای من

سرکش
این روزهای من

اومدم مثل آدم زندگی کنم نشد، شاید هم من نتونستم.

آخرین مطالب
  • ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۳۹ توبه
  • ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۴ بخشش

حرف

پنجشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۰، ۰۸:۵۸ ب.ظ

قیافه اش مثل آدم های آدم هایی که نفس های آخر رو می کشن نبود

ولی مرد.

آخرین حرف هاش هم مثل حرف های اونهایی که دارن میمیرن نبود. ولی دیگه چه فایده!!!!

چهار ساعت تو راه بودم تا رسیدم پشت در بیمارستان.

از اونجایی که عادت به التماس کردن نداشتم رفتم دم درب آی سی یو و خیلی صادقانه گفتم که از تهران اومدم . پرستار  قبول کرد اون موقع وارد بخش بشم. یه دست لباس گان تنم کرد و من رو بالای سرش برد.

نمی دونم چند دقیقه اونجا بودم و چه چیز هایی بالای سرش گفتم. سرم رو که بالا آوردم تمام پرستارهای بخش پشت سرم ایستاده بودند یکیشون با یه دستمال کاغذی اومد جلو. مثلا داشت دلداریم میداد.

از بیمارستان که بیرون اومدم  سوار اولین ماشینی شدم که جلوی پام ترمز زد. صدای اذان از رادیو خیلی دلچسب تر از هر اذانی بود. ناخداگاه داد زدم . چشم راننده که تو چشمم افتاد زدم زیر گریه.جاتون خالی یه دل سیر گریه کردم. می دونستم از ماشین که پیاده بشم باید مثل دیوار جلوی بقیه خودم رو نگه دارم.  تا تونستم گریه کردم.

راننده بنده خدا هاج و واج مونده بود. از ماشین که پیاده شدم همه منتظرم بوند. با سلام و احوال پرسی شروع شد و با جویا شدن از حالش تموم.

همون شب تموم کرد.

مامان بزرگ مرد.

دیگه هیچ وقت سوار اتوبوس های  مسیر تهران –محمود آباد  نشدم- نمیشم- نخواهم شد.

توو این سه چهار سال بار ها ادات رو در آوردم اما دیگه نیستی که به در آوردن ادای خودت بخندی.

دیگه نیستی که موقعی که برای وضو کمکت می کردم سرت رو بالا بگیری و برام دعا کنی.

دلم "بودنت" را می خواست اما نشد.

توضیح: برای مادر بزرگم دعا کنید. لطفا.

۹۰/۱۱/۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰
سر کش

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی